محل تبلیغات شما



‌‌این روزها بی‌احساسم؛ کمی آواره. شاید هم بیخودی الکی ندار. نمی‌‌دانم. یک طوری‌ام این‌روزها. نباید طوری باشم. خبرم هست که خودم گفته‌ام که آسمان خش نمی‌افتد با بالا رفتن‌هایم. با ناله‌ها و هوارها و چنگ‌هایم. می‌دانم که چه همه مشکلات زیادند و من در این اثنا کلی می‌شود به لذت داشته‌ها و خوشبختی خوش باشم اصلا. وقتی این چشم‌ها را می‌چرخانی و کلی چیز می‌بینی که دیگری حتی توی خواب‌هایش ندیده و مهم‌تر دوست‌شان داری. لذت می‌بری. برایت زندگی همان چند دقیقه‌ای می‌شود که روی نیمکت‌های پر از پتانسیل ِ نشستن نشسته‌باشی و ذوق کرده‌باشی از آن همه بهار و سبزی و آن آبی پر رنگ آسمان که جایی در آن پس‌زمینه می‌رود و رنگ می‌بازد و نیلی‌اش را به رخ می‌کشد.واین زمستان می شودبی گمان . زندگی می‌کنم در لحظه‌هایی این‌چنینی که بی‌نهایتند و برگ‌هایی که سقف می‌سازند بالای سرت و نمی‌بینی چند هزار تا پرنده رد ِپا گذاشته‌اند روی آن شاخه‌های کلفت و چند باره شکسته آن شاخه‌های ترد و نازک زیر پاهای ساکنانش و ترسیده‌اند و دویده‌اند و پرواز کرده‌اند. می‌بینی زندگی همین طوریست


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها